مقدمهای بر یادواره شهید عبدالمجید محمدباقری
ارسال شده توسط یوسف آهنگر اسبفروشانی در 86/6/20:: 12:21 عصرمقدمهای بر یادواره شهید عبدالمجید محمدباقری به قلم مرحوم حجه الاسلام علی دوانی
زمین و زمانه، یعنی دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم نه تنها سخاوتمند نبوده و نیستند، که پیوسته نوادر روزگار را از هر صنف و جنس ارایه دهند؛ بلکه به غدر و بیوفایی و سفلهپروری معروفاند (داربالبلاء محفوفه و و بالغدر معروفه).
مدتها باید بگذرد و زمینهها باید فراهم شود تا در نشیب و فراز زندگی، جرقهای بدرخشد و انسانی بیمانند تجلی کند یا اثری کمنظیر تحقق یابد. انسانهای نمونه و خلق آثار کمنظیر از این قبیل هستند.
انقلاب اسلامی ایران که خونبهای هزاران مردان خدا و رهروان راه هدی است، به وسیله ابرمردی از تبار ابراهیم بتشکن و سلاله پیغمبر خاتم (ص)، انسانهایی پدید آورد که هر کدام نمونه اعلایی از بندگان خالص خدا و مردان کمنظیر با در حد خود بینظیر بودند.
در هیچ زمانی از ازمنه تاریخ بشر مانند دوران درخشان انقلاب اسلامی ایران، زمانه اینقدر سخاوتمند نبوده که نوادر خود را دستهدسته به معرض نمایش بگذارد و پرده از راز وجود آنها بردارد.
در بین خیل شهیدان و جانبازان و آزادگان و ایثارگران انقلاب اسلامی، کم نبودند از این قبیله که آمدند و رفتند و زمینهساز تجلی آیندگان شدند، یا هستند و تا هستند، درست شناخته نیستند.
از چهرههای درخشان این قبیله که رهروان راه حق بودند، یکی هم آزاده سرافراز شهید عبدالمجید محمدباقری، جوانی انقلابی از دیار غیرتمندان آذربایجان و بسیجی دلاور از روستای بزرک اسبفروشان شهرستان سراب بود.
او در یک خانواده روحانی دیده به جهان گشود. پدر و جدش و پدر و مادرش، همگی از علما و بزرگان دین و خدمتگزاران صمیمی اسلام و مسلمین بودند. و او چکیده اصالت و نجابت آن خاندان و گل سرسبد آنان بود.
از کودکی پدرش او را به خود به مسجد و حوزه دورکردن قرآن میبرد و نماز و قرائت قرآن را با تجوید درست به او میآموخت. سپس که به دبیرستان رفت، از آنجا که هم پدر و هم خود او و برادر بزرگش شوق زیادی به فراگیری دروس دینی و طلبهشدن داشتند، کتابهای "شرح امثله" و "صرف میر" یعنی دورس آغازین ادبیات عربی و علوم دینی را نزد پدر خواندند.
در ایام شکوفایی انقلاب اسلامی و تظاهرات دینی در سن 13 سالگی، کفن میپوشید و در صف اول تظاهرات شرکت مینمود. در همان ایام، بچههای محل را جمع میکرد و شعارهای دینی میداد و بر در و دیوارها شعار انقلابی مینوشت. با ورود امام امت به کشور در سال 1357، شور دینی و انقلابی او شکوفاتر شد.
15 ساله بود که با کمک پدر و برادرانش، پایگاه مقاومت بسیج را در مسجدالمهدی محل تأسیس کرد و تمام اوقات فراغت خود را وقف آن نمود. لیاقت و رأفت و مهربانی و نیت پاک او، اعتماد همه اهل محل را به خود جلب کرده بود. هنوز دیپلم نگرفته بود که مسئله جبهه و جنگ تحمیلی آغاز شد و او که نوجوانی 16 ساله بود، در پایگاه مقاومت خود، بر فعالیت بیشتر در راستای خدمت به جبهه افزود.
در سال 1362 که 18 ساله بود، در لشکر عاشورا به فرماندهی سرلشکر مهندس، مهدی باکری راهی جبهه میشود. از آنجا که او خود را آماده هرگونه خدمت تحت فرمان ولایت فقیه کرده بود، چون فرمانده نیاز لشکر را به امدادگر یادآور میشود و بیشتر همدورههایش از پذیرش آن سربازمیزنند، او آمادگی خود را اعلام میدارد و پس از طی دوره آموزش امدادگری، روانه جبهه غرب میشود و به خدمت در جبهه و جهاد میپردازد.
در دو نامهای که از جبهه اسلامآباد غرب به پسرخالهاش کاظم نوشته است، و در وصیتنامه پرمحتوایش که برای او فرستاده، تعهد، ایمان، عقیده راسخ او و قدم استوار و پایدارش در راه خدا و دفاع از اسلام و اهداف نورانیش در آن سن و سال، به خوبی جلوهگر است. تا جایی که خود را شهید میداند و به خط خود نوشته است: "وصیت نامه شهید عبدالمجید محمدباقری".
در وصیتنامهاش، عشق وی به شهادت، آن هم با علم و آگاهی که داشته، چنان که باید نمایان است. از پدر و مادر میخواهد که در مرگش گریه نکنند و در این خصوص به یاد بازماندگان اهلبیت پس از واقعه کربلا تحمل کنند، زیرا آنها هم شهیدی تقدیم اسلام و راه خدا کردهاند.
وصیتنامهاش که در سن 18 سالگی نوشته شده است را بخوانید و ببینید او در همان سن و سال و سالهای اوایل جنگ تحمیلی چه عنصر شریفی بوده و چه افکار نورانی داشته است.
در موقع فرارسیدن مرخصی، چون عملیات والفجر آغاز شده بود، در جبهه میماند تا این که در همان عملیات در منطقه پنچوین عراق ـ تنگه شیلر به شرحی که خود میگوید و بعدها برادرانش یادآور شدهاند، به سختی مجروح میشود. یک تیر به کمر که جای فرورفتگی آن در بدنش نمودار بود و دو تیر به پایش اصابت میکند و دچار موج انفجار می شود. چون در منطقه عراقیها بوده، تن مجروح او را به عراق میبرند و پس از مختصر مداوایی تحت بازجویی قرار میدهند.
چون لهجه داشته، لقبش را که باقری بوده به ترکی "باگری" میگوید. او را میزنند که باکری، فرمانده لشکر عاشورا هستی یا برادر و یکی از کسان او؟ او میگوید باگری هستم و باکری نیستم. و باز هم میزنند و سخت شکنجه میدهند تا ثابت شود او باکری فرمانده لشکر عاشورا است یا فرد دیگری. در آخر به او میگویند نامت را بنویس و چون او مینویسد "باقری" و از وی میپرسند که حالا بخوان. و او از رو هم میخواند "باگری". رهایش میکنند. از آنجا روانه اردوگاه موصل میشود و مدت پنج سال را آنجا با اسرا میگذراند.
چون معلول بوده و با عصا راه میرفته، در مبادله اولین معلولین، او را هم از موصل به بغداد میآورند که مبادله شود. در آنجا به صدام خبر میدهند که آخرین دسته معلولین عراقی در فرودگاه مهرآباد به ایران پناهنده شدهاند. صدام لعنتی هم دستور میدهد آخرین دسته معلولین ایرانی را از همان فرودگاه بغداد، به اردوگاه برگردانند و او را که جزو آخرین دسته بوده، از فرودگاه بغداد برمیگردانند و به اردوگاه رمادیه میبرند و دو سال دیگر نگه میدارند.
پدر که در محل، قربانی حاضر کرده بود، بار دیگر در غم فراغ فرزند اسیر میسوزد و میسازد، و برادر بزرگش عبدالحمید که به تهران آمده بود، از فرودگاه مهرآباد دست خالی از سراب برمیگردد. پدر در حسرت دیدن پسر، جهان را وداع میکند و پسر هم بلاتکلیف تن به قضا داده با سایر اسرا به سر میبرد.
او در هر دو اردوگاه موصل و رمادیه به کار فرهنگی تحت نظر حجتالاسلام جمشیدی برای اسرا اهتمام میورزد و با دانشجویی که سال اول دانشکده پزشکی را میگذرانده و اسیر شده بود و به او دکتر علی میگفتند، شبها هر دو ساعت به نوبت، به مراقبت از بیماران اسیر همت میگمارند.
با روحیه قوی دوران 7 ساله اسارت را میگذراند. این حالت او از نامههایش به خوبی پیداست. در نامه اولش خطاب به برادرش خواهش میکند آن را به پدربزرگ برساند و از او بخواهد برایش دعا کند.
پدربزرگ، امام خمینی بوده و برادر هم نامه اول ودوم را برای امام پست میکند که امروز در دسترس ما نیست.
در نامههایش، پدر و مادر و برادرانش را امر به صبر میکند و با چه نصایح و مواعظی! از پدر و برادرانش میخواهد که پایگاه مقاومت، یادگار او را حفظ کنند. نامه پایگاه را در نامهها "مدرسه عشق" "شبستان" "مغازه" و "بقالی" نوشته است. از جبهه و جنگ به "صحرا" و از اوضاع اقتصادی و عمومی مملکت که میخواسته اطلاع یابد، به "کشاورزی" تعبیر نموده است.
همه جا امام را پدربزرگ دانسته و به او سلام رسانده و از سلامتی آن حضرت جویا شده است.
نامههای او ساده نیست؛ بلکه پرمحتواست و ما هم عیناً ارایه دادهایم تا روحش شادتر شود.
شاید نامههایش بیش از اینها بوده که به دست ما رسیده است. همین تعداد، به خوبی روحیه شاد و تسلیم و رضای او را در مقابل مقدرات الهی در مدت هفت سال اسارت به خوبی نمایان میسازد. او از حجج اسلام آقای ابوترابی و آقای جمشیدی، زیاد یاد میکرد. نقش پدرانه و رهبری آقای ابوترابی ومهربانیهای آقای جمشیدی را بارها میستود. در حقیقت این دو روحانی مبارز و سختکوش نستوه، الگوی بسیار مناسب و مقاومی برای همه اسرا و زندانیان و شکنجهدیدهها بودهاند و با وجود آنها، اسرا همه چیز را بر خود هموار میکردهاند.
در مدت اسارت، زبانهای عربی و فرانسه و انگلیسی و تا حدی آلمانی را از سایر برادران اسیر که بر این زبانها تسلط داشتهاند، میآموزد. کتابهای "جامعالمقدمات" و "شرح ابنعقیل" و "مغنی" و "منطق مظفر" و "اصول فقه" مظفر را نیز میخواند و مسائل دینی و احادیث و اخبار زیادی میآموزد. با عربی روز و مطالعه مجلات و کتابهای مربوطه انس میگیرد.
به طور خلاصه، زندان و دوران اسارت و دیدن انواع شکنجهها، نه تنها آن قامت رسا را خم نکرده بود، بلکه بر توان و بردباری و خودسازی او، نقش بهسزایی داشته است. زندان و اسارت، همانطور که دأب مردان بزرگ بوده، برای او نیز مدرسه تربیتی و مکتب ایثارگری و فداکاری و ایمان و اعتقاد به آینده بهتر و روشنتر بوده است.
عبدالمجید محمدباقری پس از هفت سال اسارت، از شهریور 1362 تا شهریور 1369، سرانجام در مبادله اسرا آزاد میشود و روز پنجم شهریور 1369 وارد روستای خود میشود.
منظره ورودش در آن روز را برادرش و رضا، پسرخالهاش نوشتهاند. سخنرانیاش در بدو ورود و قبل از رفتن به خانه با همان لباس که از اسارت آمده بود، به زبان ترکی در مسجد المهدی، آنجا که پایگاهش بوده است، ترجمه شده و آوردهام.
پس از آزادی، اندکی را در محل میماند، سپس دیپلم کامل میگیرد و از آن پس به تهران میآید و در وزارت کشور استخدام میشود. حدود شش ماه در سمت حفاظت استانداری کار میکند، آنگاه در سال 1375 در دانشکده حقوق و علوم سیاسی پذیرفته میشود و از وزارت کشور مأمور به تحصیل در آن دانشکده میگردد. به موازات قبولی در دانشکده حقوق میخواسته است در دروس حوزه علمیه قم هم شرکت کند؛ ولی چون میباید تمام وقت در قم باشد، آن را به بعد موکول میکند. آنچه پس از آزادی او را رنج میداده، گذشته از خبر فوت پدر، وجود برادر جوان معلولش محمود بوده که مدت پنج سال سخت بیمار بوده و نمیتوانسته از بستر بلند شود. بعد از قبولی او در دانشگاه، مادر و خواهر و دو برادرش نیز به تهران میآیند و ماندگار میشوند. او که نسبت به خانواده سخت عاطفی بوده، رسیدگی به کار برادر معلول را نیز به عهده داشته و بیش از دیگران به او میرسیده است.
در این مدت با مختصر درآمدی زندگی خود و مادرش را به کمک برادران، به سختی اداره میکرده است. در همان موقع، گذشته از تحصیل در دانشکده حقوق، در مسجد حضرت امیر(ع) واقع در امیرآباد شمالی هم به اتفاق دوستش وحید جلالزاده به کار فرهنگی و تدریس زبان عربی و تجوید قرآن برای دانش آموزان اهتمام داشته است. او که در مدت اسارت با عشق و علاقه خاصی سرگرم کارهای خارج دانشگاه پایگاه خدمات فرهنگی و تبلیغی خود قرار داده بود.
گزارش کار او در این زمینه، در شرحی که وحید جلالزاده، همکارش نوشته و آنچه خود در نخستین شماره مجله "نسل فردا" نگاشته است میخوانید.
دانشکده حقوق برای او همه چیز بود. هم محل درس و بحث و هم پایگاه فرهنگی و ارشاد و تبلیغ. بسیج دانشجویی دانشکده که رفته رفته او را میشناسد، و از سابقه کارش آگاه میشود و تدبیر و لیاقتش را میبیند، با میل و اشتیاق او را به فرماندهی خود برمیگزیند.
عبدالمجید محمدباقری در سمت فرماندهی بسیج دانشجویی دانشکده حقوق و علوم سیاسی ارزش وجودی خود را به خوبی نمایان میسازد. در آنجا جوی به وجود آمده بود که هر روز از موضعگیریهای انحرافی بعضی از استادان منحرف و بعضی از دانشجویان فاسد و بیبندوبار خبرهای ناگوار به خارج میرسید. آنها در مقابل اسلام و خط رهبری موضع میگیرند و عملاً با انقلاب برخورد غیرمسئولانه میکنند.
محمدباقری در سمت فرماندهی بسیج دانشجویی با آن خط انحرافی و افراد فاسد، مقاوم میایستد و سخت با آنها درمیافتد. خط انحرافی روز به روز توسعه مییابد و مقاومت در برابر آن هم پیوسته بیشتر میشود، ولی با کمال تأسف و بر خلاف انتظار، او و همرزمانش تأیید و تقویت نمیشوند. در نتیجه خط انحرافی، جریتر و جسورتر میگردند؛ تا جایی که از آنها صدمه میبینند و باز کسی درست به یاری او نمیآید! تا پایان زندگانیاش هم این کش و قوس وجود داشته است.
دورنمای نقش او و همرزمانش در بسیج دانشجویی دانشکده حقوق، یعنی دفاع او از اسلام و خط رهبری و حفظ و حراست آثار انقلاب اسلامی و صدماتی که از خط انحرافی آن دانشکده دیده است، به خوبی در نوشتههایش و نوشته یک نامه بسیج دنشجویی و مقالات چندتن از دانشجویان متعهد و باایمان و درسخوانده آن دانشکده نمایان است.
اگر در این یادواره چیزی به منظور شناساندن محمدباقری جز همین نوشتهها نمیداشتیم، برای شناخت او در جبهههای رزم و علم کافی بود.
عبدالمجید محمدباقری با بسیج دانشجویی دانشکده حقوق در فواصل زمانی به مناسبتهای مختلف جلساتی تشکیل میدادند و از یکی از استادان حوزه و دانشگاه دعوت میکردند تا در دانشکده حقوق برای دانشجویان سخنرانی کنند. مجری برنامه هم خود او بود. توسط داماد بزرگم، دکتر غلامحسین الهام، معاون وقت دانشکده، از من هم دعوت کرد تا به مناسبت رحلت مرحوم آیتالله گلپایگانی سخنرانی کنم.
برای اولینبار بود که او را دیدم تحت تأثیر جاذبه اخلاقی او قرار گرفتم. با متانت مرا معرفی کرد. بار دیگر به مناسبت سالروز رحلت امامخمینی (ره) از من دعوت کرد. آن روز او را بهتر دیدم و بیشتر شناختم. گفتند هفت سال اسیر بوده و دانشجوی ممتاز دانشکده است.
همین آشنایی باعث وصلت او با ما شد. هم خود و هم مادرش و برادرانش خوشحال بودند که چون خود از یک خانواده روحانی هستند، عبدالمجید هم با یک خانواده روحانی وصلت نموده است.
در مدت یک سال و سه ماهی که این عبد صالح داماد ما بود، او را نه تنها همینطور دیدیم که در این مقالات میبینید. یعنی اظهارات برادرانش و دوستان و همرزمانش در دانشکده حقوق و مربیان و آشنایانش درباره او بلکه به مراتب بیشتر و بهتر او را شناختیم.
آرام، کمحرف، اندیشمند، محجوب، متین، باایمان و اعتقادی راسخ نسبت به انجام احکام شرعی و تکالیف مذهبی و اجرای صحیح آن در موارد و مواقع خود بود.
گذشته از این که از کودکی به نماز و قرائت قرآن عشق میورزیده و آن را میخوانده است، در مدت هفت سالی که در کنار همرزمان خود در اسارت دژخیمان بعثی بوده و با آنها به نماز و راز و نیاز با خداو قرائت قرآن اهتمام داشته، نمازش حال و هوایی دیگر داشت. نماز و نیازی از سر درد. میتوانم بگویم، او در این خصوص به این بیت حافظ جامه عمل پوشانده بود:
خوشا نماز و نیازی که از سر درد توان به آب دیده و خون جگر طهارت کرد.
هر کس در هر جا که او را در حال نماز دیده بود، میدید که وقتی او مشغول نماز است، با تمام وجود محو جمال حق و خالق بینیاز است و بیننده را به یاد بیت دیگر حافظ میانداخت:
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
ممکن نبود او مشغول نماز شود و بیننده یا شنوندهی طمأنینه و صدای دلنشین او، به وی بنگرد و لحظهای گوش به قرائت با حال او و حرکات و سکناتش ندهد.
ورد دعاهای او و درس قرآنش، و قرائت آن با ترتیل عالمی داشت. شنیدم سحرگاهان در منزل خود و آنجا که نامحرمی نبود، چه عالمی در دعا و تلاوت قرآن و راز و نیاز با خدا داشته است. چنان مینالیده و مینگریسته که شنونده را به یاد حالات مولای متقیان و آن نالههای او در شبهای ظلمانی میانداخته و این ابیات لسانالغیب شیراز تداعی میشده است:
سوز دل، اشک روان، آه سحر، ناله شب/ این همه از نظر لطف شما میبینم
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند/ نیاز نیمهشبی دفع صد بلا بکند.
بس دعای سحرت مونس جان خواهدبود/ تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری
از یمن دعای شبانه و ورد سحری و انس عمیق او با قرآن مجید و راز و نیاز با خدا، هالهای از حالت عرفانی سراسر وجودش را فراگرفته بود.
وقتی میشنیدم او در دانشکده حقوق با اراذل بر سر امربه معرورف و نهی از منکر و اعمالی که آن سفلهگان معمول میداشتند، بگومگوها داشته و دارد، تا جایی که مورد ضرب و شتم آنها واقع میشده است؛ به یاد این بیت دیگر بلبل شیراز میافتادم:
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ فکرت مگر از غیرت قرآن و دعا نیست
کسی را ندیدم که نسبت به امر به معروف و نهی از منکر و حفظ حریم الهی و به کار بستن آن مانند او احساس مسئولیت کند و با تمام وجود مراقب آن باشد؛ آنهم به آرامی و لحن گرم و نرم و بدون سر و صدا. مگر در مواردی که ایجاب میکرد و نرمش مورد نداشت. چنان که پیغمبر و امیر مؤمنان علیهمالسلام معمول میداشتهاند و در این مورد از شدت خشم و غضب آب دهان مبارکشان به روی طرف میپاشیده است؛تا آن بیخردان و غافلان بدانند چه کردهاند که با این عکسالعمل حاد مواجه گشتهاند.
میخواست طلبه شود. از ما میخواست که اگر بشود، پس از طی دوره دانشکده و گرفتن لیسانس به قم برویم و او رسماً طلبه شود. میگفت درس دانشکده را تا فوقلیسانس و اگر بشود تا دکترا ادامه میدهم، ولی هدف اصلی طلبهشدن است. من هم استقبال کردم و به آخرین امتحان او موکول نمودیم تا درباره آن بیشتر فکر کنیم. یعنی در رفتن به قم.
میخواست به کار ترجمه از زبان عربی و فرانسه و انگلیسی بپردازد و آن را به بعد از امتحان موکول میکرد.
کتاب "العقوباتالاسلامیه" به نوشته آیتالله تسخیری را ترجمه کرده بود و قصد داشت آن را به نام "مجازات اسلامی" منتشر سازد.
چندبار به او گفتم لازم است خاطرات ایام جنگ و اسارت را از لحظهای که به جبهه رفتهای تا پایان دوره اسارت، با تمام ریزهکاری هایش بنویسد. آن را هم موکول به بعد امتحانات نمود.
قسمتی از خاطراتش را به سبکی خاص در مجله "مصباح" نوشته است که دو مورد آن به دست آمده و به عنوان خاطرات او از ایام اسارت میآوریم. ولی افسوس که او وقت نکرد همه خاطراتش را آنطور که میخواستیم بنویسد. خاطرات دوران هفت سال اسارت که میتوانست از کسی چون او بسیار مفید و جالب باشد. قسمتی از او را حجج اسلام آقای ابوترابی و آقای جمشیدی و همسرش و برادرانش و دیگران گفته و نوشتهاند که در اینجا یاد میشود، ولی چه خوب بود خود او مینوشت.
چهارماه پیش، برادرش محمود که سخت او را دوست میداشت، پس از بیماری طولانی در نوجوانی جان داد و او در مرگش میگریست و صبر میکرد. چیزی نگذشت که یکباره مادرش هم دچار سکته ناقص شد و او را به بیمارستان بردند. او به همان درد مبتلا شد که باید تا مدتها معالجه کنند تا اعضای بدنش متحرک شود و او را بیش از پیش متأثر ساخت. مادر تا کنون نیز چنین است و فقط تا حدی بهبودی یافته است.
این مصائب و دردها به علاوه خاطرات تلخ دوران اسارت، و بیش از همه آنچه در دانشکده حقوق میدید، و میگذشت، و بعضی از اخبار تأثرانگیز از گرانفروشیها و احتکارها و سرقت از بانکها و محاکمات 123 میلیارد تومانی و 800 میلیون تومانی و سرقتهای دیگر از بانکهای کشور و بعضی از ادارات، که جزو اخبار روزمره شده؛ بیبندوباری بسیاری از زنها و و عناصر فاسد و بیتفاوتی مسئولین نسبت به آنها، همه و همه بیش از همه آنچه در دانشکده حقوق میگذشت، روحش را میآزرد.
سردار پاسدار رستگارپناه، رئیس نیروی انتظامی ناحیه کردستان از من دعوت کرد تا به مدت سه روز به سنندج بروم برای سخنرانی در مجلس عزاداری که او در نیروی انتظامی تشکیل داده بود. او را هم با خودم بردم. روزی که با سردار و حجتالاسلام محمدی، رئیس عقیدتی سیاسی ناحیه و برادر روحانی دیگر از سنندج به مریوان میرفتیم، گفتم آقای محمدباقری، ما مدت هفت سال میهمان صدام و در اسارت رژیم بعث عراق بودیم. سپس پرسیدم: راستی آقای باقری شما در کجا به اسارت درآمدید؟ آن بنده خدا آرام و با خونسردی گفت: "در همین جاها" و اشاره به ناحیه محل اسارت خود کرد. تعجب کردم و گفتم: "تا حالا به ما نگفته بودی و لابد اگر سؤال نمیکردیم امروز هم نمیگفتی"!
به گفته یکی از دوستانش در دانشکده حقوق که در مقالهاش میخوانید: "دانشجو، طلبه، آزاده، رزمنده، جانباز، القابی بود که او میتوانست داشته باشد، ولی حتی یکبار هم ما ندیدیم که او به اینها ببالد. تنها افتخارش این بود که بسیجی است. با همه اسم و رسمی که داشت، گمنام زیست و تا بود، قدرتش شناخته نشد."
برای شرکت کنگره سرداران شهید آدربایجان، سرلشکر مهندس مهدی باکری، فرمانده لشکر عاشورا که فرمانده او هم بوده است؛ و برادرش سردار حمید باکری، قائممقام برادر و سرلشکر حسن شفیعزاده فرمانده توپخانه لشکر عاشورا و دیگر سرداران شهید چهار استان آذربایجان که به قول سردار پاسدار رحیم صفوی، هفدههزار شهید داده است، دعوت داشتم.
گفتم همراه دارم و او هم دامادم عبدالمجید محمدباقری، فرمانده بسیج دانشجویی دانشکده حقوق است که 7 سال در اسارت بعثیها بوده است و عضو لشکر عاشورا. استقبال کردند و به نام او هم بلیت صادر شد.
روز هفتم مرداد بنا بود او از خانهاش واقع در خیابان ستارخان با همسرش به خانه ما واقع در سعادتآبادـ خیابان آسمان دوم بیاید. همسرش را بگذارد و به اتفاق به تبریز برویم و پس از آن به ارومیه که کنگره سرداران شهید در هر دو شهر، هر کدام به مدت دو روز تشکیل میشد.
ساعت 3 بعدازظهر میباید در خانه ما باشد، چون پرواز از فرودگاه مهرآباد ساعت 4 تعیین شده بود. چون وقت گذشت و او نیامد، ناگزیر به حرکت شدم. معلوم شد در میدان شهرک قدس، سوار یک سواری کرایهای شده و عازم خانه ما بودند. دو چهارراه مانده به میدان سرو نزدیک خانه ما، خانمی که با اتومبیل هیلمن خود ـ به گفته عبدالمجیدـ به سرعت در حرکت بوده، با پیکان حامل آنها به شدت برخورد میکند و بعضی از سرنشینان مجروح میشوند. عبدالمجید که در جلو و پهلوی راننده بوده، با در پیکان که از جا کنده شده بود به بیرون پرتاب میشود و بیش از همه، او صدمه میبیند.
او را با همسرش که او هم کمی مجروح شده بود، به بیمارستان شهید مدرس میرسانند. مدتی طول میکشد که تا فلان مبلغ به حساب نریزید، پرونده تشکیل نمیشود و به اتاق عمل نمیبریم و چون مبلغ هزارتومان کم داشته، نمیبرند. در این مدت خونریزی روده جریان داشته است. پس از تأمین هزار تومان و جمع مبلغ، به اتاق عمل میبرند!
در اتاق عمل معلوم میشود لگن خاصره و دندهاش ترک برداشته و رودهها خونریزی کرده و کبد جابهجا شده است.
مدت 4 روز برای جراحی و عمل و مداوا در بیمارستان بود. روز پنجم به منظور تعیین میزان شکستگی لگن و دنده به بیمارستان طالقانی میبرند. هر دو بیمارستان میگویند و مینویسند نیاز به بستریشدن ندارد. باید 4 تا 6 هفته در خانه استراحت کامل کند.
صبح روز ششم، دو ساعت بعد از ورود، او را با بدنی مجروح که 22 بخیه خورده بود با آمبولانس به خانه ما آوردند. او که خود در جبهه و مدت ایام اسارت، با آمبولانس مجروح جنگی حمل میکرد، توسط دیگران از آمبولانس پیاده شد و او را روی تخت گذاشتند. بدینگونه آقای محمدباقری با آن قامت رسا و اندام برازنده و رخسار زیبا، خوابیده و رنگپریده و بیحال در خانه بستری شد.
به دکتر تلفن کردم. گفت عکسها را دیدهام. فقط از جا بلند نشود. اگر درد میکشد طوری نیست، اثر عمل جراحی است. فلان قرص مسکن بخورد. به او فقط مایعات بدهید.
به نیروی انتظامی محل اطلاع دادند که بفرستند از مصدوم حادثه تحقیق کند. سروان... میگوید مأمور نداریم، یک سرباز هست و او هم نمیتواند تحقیق کند. بیمار را به اینجا بیاورید. میگویند دکتر معالج گفته است از اینجا تکان نخورد. میگوید: پس بماند!
در هفت روزی که او در خانه بستری بود، از او تحقیقات به عمل نیامد. از بیمارستان هم کسی نیامد که بخیههای او را بازکند. از جای دیگری آمد و با مبلغ کلانی آن را بازکرد.
در این فکر بودند که خانم راننده را تبرئه کنند و بگویند راننده پیکان مقصر بوده است. شوهر خانم ستوان دوم و مأمور خدمت در بیمارستان خانواده ارتش است. سه کارشناسی که بنا بوده محل تصادف اتومبیلها را ببینند، یکی شب به محل رفته و چراغقوه خواسته است! و بعد نظر دادهاند که چون آقایان معمولاً در رانندگی بیاحتیاط هستند و خانمها انضباط بیشتری دارند، پس مقصر راننده پیکان بوده است، نه خانم!
بازرس ویژه نیروی انتظامی مأمور تحقیق، خانم را مقصر دانسته و میگوید در پرونده هم خلافهایی خلافهایی کردهاند.
از بازرسان دسته دوم، یکی که از همه واردتر بود، گفته بود خانم مقصر بوده ولی دادگاه، راننده پیکان را مقصر دانسته و قرار بازداشت هم صادر کرده تا بعد ببینیم چه خواهدشد. و آیا ثابت میشود مقصر واقعی کی بوده که دفعه دیگر خودسرانه چنین حوادثی به وجود نیاید.
میگویند بیمارستان مقصر بوده و حداقل قبل از ده روز نمیباید چنین مصدومی را مرخص کند. در گزارش معاینه پزشکقانونی پس از کالبدشکافی آمده است که یک لیتر و نیم مایع آلوده به خون در معده بوده و هنوز پس از حدود چهار هفته، علت فوت اعلام نشده است.
در عکسبرداری لکههایی که در ریهها دیده میشود، و میپرسند چه خبر است اینها مربوط به تصادف نیست؟ جواب میدهند اینها ترکشهایی است که از ده سال پیش در ریهها و بعضی دیگر نقاط بدن او مانده است.
سرانجام آن عبد صالح خداوند و آن نفس مطمئنه، آن یار و یاور مستضعفان و مدافع صدیق محرومان و حقطلبان و مرد نمونه انقلاب اسلامی و خدمتکار صمیمی اسلام و مسلمین، در سحرگاه 21 مرداد در جلو دیدگان گریان ما، چشم از جهان فانی فروبست و جان به جانآفرین تسلیم کرد. مرغ روح بلندپروازش به ملکوت اعلی پر کشید.
جاوید بهشت جای بادش جا در حرم خدای بادش
در مدت یک هفتهای که آن بنده شایسته خداوند در خانه بستری شد، چندبار گفته بود: "چون من از خانه که بیرون آمدم برای شرکت در کنگره سرداران شهید آذربایجان و در معیت یک روحانی قصد سفر داشتم، اگر از این درد بمیرم، خود را شهید میدانم". وقتی این را شنیدم بهتزده شدم؛ زیرا او که خود جزو لشکر عاشورا و آزاده و جانباز بود به این قصد از خانه درآمد و راهی سفر شد که در کنگره فرماندهان شهید خود شرکت کند و با یاد آنها اوقات خوش ایام حضورش در جبهه و تحت فرماندهی آنها را تداعی کند، ولی درست در هفته آزادگان و روز آخر ماه صفر، سالروز شهادت حضرت امام رضا (ع)، مظلومانه تصادف میکند و نه تنها بار دیگر مجروح و مصدوم میشود. بلکه آنچه را از ایام تصادم در جبهه داشته، از ترکشها در ریه و اطراف بدن و درد پا نیز بیشتر او را رنج میدهند. با این دردهای کهنه و نو به لقاءالله و سرنوشتی که از روز اول در اندیشه داشته میپیوندد.
حرکت او از خانه به مقصدی که داشته و به آن نرسید و اجل محتوم او را درربود. مصداق کامل سخن خداست که میفرماید: "و من یخرج من بیته مهاجراً الی الله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علیالله".
حجهالاسلام ابوترابی، سرپرست آزادگان و معلم و مربی او در دوران اسارتش، در مجلس ختم او در مسجد دانشگاه، او را شهید دانست و خانوادهاش را شهیدپرور، چنان که میخوانید.
او خود در وصیتنامهاش، در آغاز و پایان آن نوشته است: "وصیتنامه شهید عبدالمجید محمدباقری"!
به طوری که در این گفتارها میخوانید، او در پایگاه مقاومت خود، در روستای خود، در جبهه و صحنههای جنگ، در دوران طولانی اسارتش، در دانشکده حقوق و پایگاه فرهنگیاش مسجد حضرت امیر (ع) و در یک کلام در طول زندگی کوتاهش، مهاجر الیالله و شهید راه خدا بود. در حقیقت وقتی که در قید حیات بود هم شهید زنده بود. بخوانید و ببینید.
من از شدت تأثر نتوانستم در تشییع پیکرش از دانشگاه تهران تا پزشکی قانونی شرکت کنم! آنها که شرکت داشتند، دیده بودند که چگونه مشایعین اشک میریختند و بسیجیان به سر و سینه میزدند. دانشجویان جانباز با دو دست به سر میکوفتند و در عزایش ناله و فریاد میکشیدند...
پیکر پاکش را همانطور که خود در وصیتنامهاش نوشته و سفارش کرده است، به روستایش فرستادیم و در کنار مرقد برادرش محمود، و نزدیک پدرش و شهدای محل به خاک سپردند.
بدینگونه پرونده زندگانی کوتاه این رزمنده دلیر و جانباز مقاوم و آزاده سرافراز و دانشجوی ممتاز دانشکده حقوق و فرمانده بسیج دانشجویی آن دانشکده و کسی که در آینده میتوانست در سمتهای گوناگون علمی، با سوابق درخشانی که داشته و زبانهای متعددی که میدانسته و زبانهای متعددی میدانسته، از عربی و انگلیسی و فرانسوی و تا حدی آلمانی، خدمات ارزندهای به اسلام و مسلمین کند، بسته شد. دیگر عبدالمجید محمدباقری در میان ما و دوستان و همرزمان و شاگردانش نیست. ولی یاد او و کار او و اهداف عالی او همچنان باقی است؛ زیرا او نمرده است. مرده آن است که نامش به نکوی نبرند!
با این که غم فراغ آن عبد صالح و مجموعه فضائل، حالی برای ما باقی نگذاشته است، اما با این وصف بر آن شدیم که برای چهلم او یادوارهای تهیه و منتشر کنیم، تا یادش در خاطرهها بیشتر باقی بماند و زندگانیاش سرمشق آیندگان و نفوس مستعد باشد. بر این منظور از برادرانش خواستم به اختصار آن چه را از او میدانند، بنویسند. باجناق او دکتر الهام و تنی چند از دوستانش در بسیج دانشجویی و فرزندانم نیز با همه تأثر خاطری که همگی دارند، چیزهایی نوشتند.
تعدادی نامههای ایام اسارتش که ارسال داشته بود، و نوشتهها و خاطراتش و اسنادی که نگاه داشته بود و چیزهایی دیگر. تعدادی تسلیتنامهها، سخنرانی حجتالاسلام ابوترابی و نوشته کوتاه حجهالاسلام جمشیدی را در فرصتی بسیار کوتاه گرد آوردم و تنظیم نمودم و یادواره او را بدینگونه آماده چاپ کردم.
اگر وقت داشتیم، تعداد بیشتری از خاطراتش که در مجله "مصباح" نوشته است و اسنادی که داشته است و مصاحبه وگرفتن اطلاعات از بعضی بستگانش و همرزمانش در ایام اسارت، و دوستانش در دانشکده حقوق و دیگر جاها تهیه میشد و یادوارهاش غنیتر میگردید، ولی چون فرصت نبوده به همین مقدار بسنده شد. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
پایان زندگانی هرکس به مرگ اوست جز مرد حق که مرگ وی آغاز دفتر است.